غروب خورشید بود همه جا داشت تاریک میشدتنها بود بروی صخره ای ایستاده بود و به
اسمان نگاه میکرد ابرهای سیاه سفیدی اسمان را پر کرده بودند ...انگار میخواست باران
ببارد ! سرش رو پایین انداخت روی زمین نشست کنارش چندین گل وحشی رویده بود !
لبخندی لبانش را گشود به سمت گلها دست برد تا یکی از انها را بچیند اما ناگهان غم تمام
وجودش را فرا گرفت شروع کرد با گلها صحبت کردن شاید حالا دیگر فقط انها بودند که
میدانستند او چه می گوید .. گلبرگهایشان را نوازش کرد بوسه ای بر یکی از گلها زد ...
قطره اشکی رو صورتش چکید ! اسمان فریادی زد. اشک هایش جاری شد سرش را به
سمت اسمان گرفت چشمانش را بست لبخندی لبانش را پوشاند ... اما ناگهان حس دردی
توی وجودش نگذاشت لبخند زیاد بماند ... با خودش گفت : توی بارون و گریه !!!! ناگهان شروع
کرد به بلند بلند خندیدن از جاش بلند شد دست هاشو به دو طرفش دراز کرد شروع کرد به
چرخیدن به دور خودش !!!صدای خندیدنش تمام دشت رو پر کرده بود ... ناگهان سرش گیج
رفت و روی زمین افتاد ! به سمت زمین غلتیدسرش را میان دست هایش گرفت و تا انجایی
که میتوانست گریه کرد ... میدانست قطرات باران ابروی غرورش را حفظ میکند!
اما باران هم ایستاد ...!
کلمات کلیدی: